جدول جو
جدول جو

معنی رشک آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

رشک آمدن
(تَ قَرْ رُ تَ)
به رشک آمدن. حسد ورزیدن. حسادت کردن، که بیشتربا ’به’ یا ’از’ آید. (یادداشت مؤلف) :
ببارید بر چهره چندان سرشک
کز آن آمدی ابر و باران به رشک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری.
امیرمعزی.
رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کند
باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن.
سعدی.
رشک آیدم ز مردمک دیده بارها
کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست.
سعدی.
به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت
که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی.
سعدی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی.
دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت
می گفت غمی که در دلش بود نهفت
رشک آمدم از حالش و با خود گفتم
شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت.
سعدی.
مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید
که در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا.
صائب.
رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بود
هرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم.
ابوالمعانی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کش آمدن
تصویر کش آمدن
درازتر شدن، ممتد شدن، از حد معمول درازتر شدن چیزی وقتی که دو سر آن را بکشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو آمدن
تصویر رو آمدن
بالا آمدن، روی چیزی ایستادن، ترقی کردن، رشد کردن، جلوه کردن، به جاه و مقام رسیدن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ کَفْ فُ کَ دَ)
حالت تأثر دست دادن. متأثر شدن. محزون گردیدن. حالت دلسوزی و اندوه پیدا کردن. دل سوختن: کسری را به مشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
مرا رقتی در دل آمد برین
که پاکست و خرم بهشت برین.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(رَ خوَرْ / خُرْ دَ)
دراز شدن به کشیدن چون سریش و لاستیک و کائوچو و جیر. از جانب طول ممتد شدن
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ دَ)
طالب نر شدن: غنجه، زن بگشن آمده:
ز دشت رم گله در هر قرانی
بگشن آید تکاور مادیانی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ تَ)
خجل شدن. شرمسار گردیدن. (یادداشت مؤلف). حاصل شدن خجلت و انفعال برای کسی:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
به رفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
نه نزدیک دادار باشد گناه
نه شرم آیدم نیز از روی شاه.
فردوسی.
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زآن سپهبد نه باک.
فردوسی.
... مرا نیز شرم آمد با تو گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). مقدمان شاه گفتند ما را شرم آمد از خداوندکه بگوییم مردم گرسنه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
امتی مر بوحنیفه و شافعی را از رسول
شرم نآید مر ترا زین زشت کار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
امروز شرم نآید آزاده زادگان را
کردن به پیش ترکان پشت از طمع دوتایی.
ناصرخسرو.
گر شرم نیایدت ز نادانی
بی شرم تر از تو کیست در دنیا.
ناصرخسرو.
شرم نآید مر تو نادان را که پیش ذوالفقار
چوپ را شمشیر سازی وز کدو مغفر کنی.
ناصرخسرو.
از جلال الدین شکایت کردمی
لیک شرم آید ز فرزندش مرا.
ناصرخسرو.
شرمت نآید که چون کبوتر
روزی خوری از دهان مادر.
خاقانی.
نیاید همی شرمت ازخویشتن
کزو فارغ و شرم داری ز من.
سعدی (بوستان).
که شرمش نیاید ز پیری همی
زند دست در ستر نامحرمی.
سعدی (بوستان).
عجب دارم ار شرم دارد زمن
که شرمم نمی آید از خویشتن.
سعدی (بوستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
خار سودای تو آویخته در دامن دل
شرمم آید که بر اطراف گلستان نگرم.
سعدی.
شرمش از روی تو نآید آفتاب
کاندر آید بامداد از روزنت.
سعدی.
- شرم آمدن کسی از چیزی، خجل بودن از آن چیز: ’شرمم آمد که به او بگویم...’. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
یا رحم آمدن بر کسی. ترحم کردن. رقت نمودن. دلسوزی کردن. رحم کردن:
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من
آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من.
سعدی.
مگر در دل دوست رحم آیدم
چو بیند که دشمن ببخشایدم.
سعدی.
پدر ترا دیدم آن زمان مرا بر او رحم آمد. (انیس الطالبین ص 170). فقاعی را بر حال ما رحم آمد. (انیس الطالبین ص 220)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ تَ)
رها شدن. خلاص شدن. (یادداشت مؤلف) :
بدان تا جهان از بد اژدها
به فرمان و گرز من آید رها.
فردوسی.
مگر زنده از چنگ این اژدها
تن یک جهان مردم آید رها.
فردوسی.
نهان بود چند از دم اژدها
نیامد به فرجام هم زو رها.
فردوسی.
خورش ساخت آن مغز را اژدها
نیاید یکی تن ز چنگش رها.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ نُ کَ دَ)
خوش آمدن. موافق میل بودن. مطبوع و مقبول آمدن. خوش آیند بودن. رجوع به روا شود:
یکی آرزو کن که تا از هوا
کجا آید اکنون فکندن روا.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ اُ دَ)
حسد بردن. رشک بردن. حسادت ورزیدن. (یادداشت مؤلف) :
بر این آب غیرت برد آب حیوان
بر این حوض رشک آورد حوض کوثر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ رُ تَ)
حسادت کردن. حسد ورزیدن. رشک کردن. (یادداشت مؤلف). غار. غیر. (دهر). رشک خوردن. حسد بردن. رشکین شدن. (ناظم الاطباء). اضباب. (منتهی الارب) :
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بومثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خسروانی.
خنک آن کسی را کز او رشک برد
کسی کاو به بخشایش اندر بمرد.
عنصری.
همی رشک برد از زن خویش مرد
گه حملۀ مردوار علی.
ناصرخسرو.
در بزم رشک برده از او شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار.
انوری.
سیمرغ به نامه بردن فتح
می رشک برد کبوتران را.
خاقانی.
رشک بر دوست بر فزونتر از آنک
بر زن اختیارکردۀ خویش.
خاقانی.
ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش ازین.
خاقانی.
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند.
سعدی.
دانی کدام خاک براو رشک می برم
آن خاک نیک بخت که در رهگذار اوست.
سعدی.
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
که التفات کند چون تو مجلس آرایی.
سعدی.
دوش بر نعش رفیعی رشکها بردم که تو
همرهش گریانتر ازاهل عزا می آمدی.
رفیعی (از آنندراج).
نأل، ناءل، ناءلان، نئیل، رشک بردن و بد خواستن کسی را. (منتهی الارب) ، غبطه خوردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ اُ دَ)
حسد ورزیدن. حسادت کردن. رشک آوردن. رشک خوردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ)
بدجلوه کردن. قبیح بودن. مکروه و نازیبا عرضه شدن:
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 28).
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
درون سوشاه عریان و برون سو کوشک در دیبا.
سنائی (ایضاً ص 30).
کمتر تراشۀ قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
به ترک نفس گوی ار خاصۀ عشقی که زشت آید
رفیق بولهب بودن طریق مصطفی ̍ رفتن.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 447).
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر.
سعدی.
به صورت هرکه زشت آمد سرشتش
بد است از روی زشتش خوی زشتش.
جامی.
رجوع به زشت و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ کَ دَ)
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ شُ دَ)
زود آمدن. با سرعت آمدن:
انتظار نان ندارد مرد سیر
که سبک آید وظیفه یا که دیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُ زَ دَ)
عصبانی شدن. غضبناک شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو رابرکند از دیده کیک.
رودکی.
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
اما او را سهوی افتاد کی کس سوی شهر براز نفرستاد و با او مشورت نکردو او را خشم آمد و لشکر جمع کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی).
چو خشم آیدت بر گناه کسی
تأمل کنش بر عقوبت بسی.
سعدی (بوستان).
نگویم که جنگ آوری پایدار
چو خشم آیدت عقل برجای دار.
سعدی (بوستان).
از دوستی که دارم و غیرت که می برم
خشم آیدم که چشم باغیار می کنی.
سعدی (بدایع).
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
از چشمهای نرگس و چندین وقاحتش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ مْ کَ دَ)
در تداول عامه، ترقی کردن پس از آنکه در مقامی پست بوده است. ترفیع رتبه پیدا کردن پس از آنکه در درجه نازل بود. عقب ماندۀ در شؤن دولتی و غیره ترقی کردن. پس از زیردستی و پستی ترقی پیدا کردن. رجوع به رو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رحم آمدن
تصویر رحم آمدن
رقت نمودن، ترحم کردن، دلسوزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک آمدن
تصویر نیک آمدن
خوب شدن، خوب اثر کردن: (... و اگر زاگ سپید با روغن گل مرهم کنی نیک آید)
فرهنگ لغت هوشیار
یا شرم آمدن کسی را از چیزی. خجل بودن وی از آن چیز: شرمم آمد که باو بگویم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وش آمدن
تصویر وش آمدن
خوش آمدن وش آمدی (خوش آمدی) : (باداگرچه وش ژمد ودلکش برجدث بگذرد نباشدوش) (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روا آمدن
تصویر روا آمدن
خوش آمدن، مطبوع، مقبول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقت آمدن
تصویر رقت آمدن
متاثر شدن، محزون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کش آمدن
تصویر کش آمدن
((~. مَ دَ))
از حد معمولی خود درازتر شدن چیزی، طولانی شدن
فرهنگ فارسی معین